جنون از بس قیامت ریخت بر آیینهٔ هوشم


ز شور دل ، گران چون حلقهٔ زنجیر شد گوشم

ندارم چون نگه زین انجمن اقبال تأثیری


به هر رنگی که می جوشم برون رنگ می جوشم

به سعی همت از دام تعلق جسته ام اما


نمی افتد شکست خود به رنگ موج از دوشم

فضولی چون شرارم مضطرب دارد ازین غافل


که آخر چشم واکردن شود خواب فراموشم

مزاج اعتبار و عرض یکتایی خیالست این


هجوم غیر دارد اینقدر با خود هماغوشم

نم خجلت چو اشک از طینت من کیست بر دارد


ز نومیدی عرق گل می کنم در هر چه می کوشم

فنا در موی پیری گرد آمد آمدی دارد


به گوش من پیامی هست از طرف بناگوشم

شناسایی اگر پیداکنم چون معنی یوسف


به جای پیرهن من نیز بوی پیرهن پوشم

به جیب بیخودی تا سرکشم صد انجمن دیدم


جهانی داشت همچون شمع بال افشانی هوشم

مپرس از غفلت دیدار و داغ فوت فرصتها


دو عالم ناله گردد تا به قدر یأس بخروشم

اگر رنگ نفس کوهیست بر آیینه ام بیدل


خموشی عاقبت این بار بر می دارد از دوشم